عمو کوروش
دوره دوم
رضا ازادی
7.05
امتیاز
|
21
رای
بار اول که دیدمش اسفند ماه سال 1399 بود جلوی درب فروشگاه مشغول تحویل گرفتن بار لبنیات بودیم
یه فرشته ی ناز و خوشکل صدا زد عمو کوروش، کسی داخل فروشگاه هست ما میخواییم خرید کنیم،
با تعجب برگشتم نگاهش کردم ببینم کیه که منو به اسم عمو کوروش صدا میزنه
دیدم یه پسر بچه حدودا 9ساله همراه باباش با یه دفتر نقاشی توی دستاش پشت سرم ایستاده که متاسفانه بیماری سرطان باعث شده بود شیمی درمانی کنه
با دیدن صورت معصوم و لبخند روی لبش دلم خواست همراهش برم داخل فروشگاه، گفتم عمو بیا بریم داخل خرید کن منم کمکت کنم
گفت بابا جونم هست کمکم میکنه
شما اگه میخوای کمک کنی لطفا دفتر نقاشی منو نگه دار و گم نکنی تا ما خریدمون انجام بدیم
خیلی شیرین زبون و مودب بود
صفحه اول نقاشی نقش دوتا آدم بزرگ بود و یه بچه
که زیرش نوشته بود،،،
نیمای کچل بابای کچل و مامان کچل
بقیه صفحه های دفتر هم پر بود از نقاشی های کودکانه و رنگا رنگ
با دیدن نقاشی ها اشک گوشه چشمام جمع شد آخه چقدر ذوق و شوق توی نقاشیاش موج میزد و به همون اندازه چقدر غم توی چهره باباش پنهون شده بود، شاید این حس فقط واسه کسی قابل درکه که درد کشیدن عزیزترین کسش رو داره از نزدیک میبینه،،،
اون موقع نمیدونستم بیماریش تا چه اندازه پیشرفت داشته و درمانش توی چه مرحله ای هست
تنها چیزی که میشد فهمید این بود که بیماری سرطان چقدر بی رحمه و با نیما کوچولو چکار کرده علاوه بر نیما چقدر خانوادش رو غمگین کرده بود
اون لحظه شوک بزرگی برای من بود بی اختیار یاد دوستم مجید افتادم که تو سن 17سالگی سرطان خون باعث پایان زندگیش شد دلم میخواست یه کاری واسه نیما کنم اما نمیدونستم چکار، با خودم میگفتم این پسر نباید سرنوشتش مثل مجید بشه،،،
وقتی نیما با باباش اومد کنار صندوق
بهش گفتم که نقاشی هاش را نگاه کردم و چقدر قشنگه
با این حرف من بابای آقا نیما یه لبخند همراه بغض زد و
گفت آره پسر من نقاشی هاش خیلی قشنگه و وقتی بزرگ شد دوست داره نقاش بزرگی بشه،،،
نیما گفت بابا یعنی من خوب میشم!! بزرگ میشم؟؟!!
با این حرف نیما همه سکوت کردیم و متاثر انگار امیدی به خوب شدن نداشت و این غمگین ترین اتفاق ممکن بود
با لبخند گفتم معلومه که خوب میشی بهت قول میدم زودتر از چیزی که فکرش میکنی خوب میشی و به همه آرزوهات میرسی،
بابای نیما گفت که تازه از یه محله دیگه اومدن توی این محله و خونه جدیدشون کمتر از پنجاه متر با فروشگاه فاصله داره
از اون روز به بعد نیما و باباش مشتری همیشگی افق کوروش شدن و نیما وقتایی که حالش کمی بهتر میشد میومد و تو قسمت شهربازی فروشگاه بازی میکرد و همیشه منو به اسم عمو کوروش صدا میکرد و من چقدر این اسم رو دوست داشتم جوری که واقعا تبدیل به اسم من شده و حتی بین همکارا شدم عمو کوروش
فردای اون روز رفتم آرایشگاه و موهام کچل کردم نه بخاطر حس همدردی و ترحم!!!
دلم میخواست نیما از وضعیتی که داره اصلا خجالت نکشه
وقتی نیما دید منم کچل کردم چقدر بهم خندید و خوشحال بود
و با خوشحالی میگفت عمو کوروش هم کچل کرده، با خندهاش من و همکارام خوشحال میشدیم
الان 2 سال از اون روز میگذره
نیمای ما با همه مشتری ها برامون متفاوت بود،
انگار جزئی از خانواده ما شده بود و بهش عادت کرده بودیم همیشه حالش رو میپرسیدم با ندیدنش نگران میشدیم، هروقت میومد فروشگاه سعی میکردیم بهش روحیه بدیم و کاری کنیم که هیچوقت احساس ناراحتی و سنگینی نگاه هم سن سالای خودش رو حس نکنه، شاید این تنها کاری بود که میتونستیم واسه همسایه جدیدمون انجام بدیم
امروز که دارم این داستان برای شما مینویسم زیباترین روز برای فروشگاه و مجموعه افق کوروش بود یه خبر خیلی خوب شنیدیم که جواب آزمایش های اخیر نشون میده نیما تونسته بیماریش رو کاملا شکست بده و این خبر چقدر ما رو خوشحال کرد
آقا نیمای ما الان یازده سالش شده و داره بزرگ و بزرگتر میشه
و تبدیل به فراموش نشدنی ترین مشتری فروشگاه ما و پرسنل شده
با خوب شدن نیما زندگی همه ما پر از حس امید و شادی شده،
الان دیگه عمو کوروش هم میتونه بعد از دو سال بزاره موهاش مثل قبل بشه، هر چند به کچلی عادت کردم و یه جورایی دوسش دارم
الان به این فکر میکنم که امثال مجید و نیما کم نیستند، شاید هیچوقت نتونیم کار خاصی براشون انجام بدیم اما فرکانس رفتار ما روی اونا تاثیر میزاره، پس باهم مهربون باشیم و با بعضی ها مهربون تر رفتار کنیم،،،،
و در آخر به این باور رسیدم که خدا اونقدر بزرگه که حواسش به همه بنده هاش هست و هر جا لازم باشه با یه معجزه به همه یادآوری میکنه که هیچ چیزی براش غیر ممکن نیست