خاطره ای پاییزی در دل فروشگاه
دور اول
زهرا دست رنج
2.18
امتیاز
|
11
رای
دست در دست هم خیابان را قدم میزدیم؛صدای خش خش برگ ها میان خنده هایمان گم شده بود و آواز پرندگان مهاجر موسیقی کلاممان!
هوا بسی دلبری میکرد و باران با عشوه گونه ها را نوازش!
همسایه ی نزدیک ما؛همان آقای کوروش مهربان در انتهای خیابان پاییز انتظارمان را می کشید.انگار برای من و تو فرش قرمز پهن کرده بود.
هنوز باران می بارید؛اما من و تو در محیط صمیمی و صدای آهنگ فروشگاه غرق شده بودیم!
سبد خرید را برداشتم و اول از قفسه ی تنقلات خرید را شروع کردم.خنده هایت را قورت دادی و چیزی نگفتی و پا به پای من تمام خوراکی های از بهشت آمده را در سبد گذاشتی.
وقتی به انتهای ردیف رسیدیم سبد تکمیل بود و حتی جای سوزن هم نداشت!
لیست خرید را از جیب بیرون آوردی و در حالی که سعی میکردی خنده ات را مخفی کنی آن را نشان دادی.
به لیست نگاه کردم ؛ هیچ کدام از کلاهای موردنظرمان را نخریده بودیم اما خاطره ای برای خودمان خریدیم که در هیچ کدام از قفسه های فروشگاه بزرگ کوروش نبود.